خانه ی امن

محمد علی خامه پرست
khamehparast.yahoo.com

درست لحظه اي كه پا گذاشتم توي خيابان فهميدم كه يك جاي كار خراب است . اول فقط يك حس بود؛ حسي كه مي گفت : به طرف اتومبيل نرو. سوئيچ را بگذار توي جيبت. پياده رو را بگير و تا چهار راه برو! آن جا بود كه در شيشه هاي عينكِ دستفروش ِ سر چهارراه ديدمش. توي پياده رويِ مقابل از همه بلند قدتر بود و كلاهِ تيره اي داشت. به راهم ادامه دادم.
نمي خواستم صدمه اي بهش بزنم. نمي خواستم كار از اين خراب تر شود. نقشه ام اين بود كه تا كوچه ي بغلِ بانك بروم و از آن جا بپيچم و توي كوچه پس كوچه هاي محله ي قديمي قالش بگذارم. ولي اون زرنگ تر از اين حرف ها بود. بعضي وقت ها زرنگي زياد كار دست آدم مي دهد. و بعضي چيزها اصلا ً شوخي بردار نيست. يك كارد بلند نقره اي تيز با شيارهاي خون، مي تواند غير از اصلاحِ صورت، قاچ كردن هندوانه و پنچر كردن تايرِ اتومبيل، كارايي ديگري هم داشته باشد، به خصوص در كوچه پس كوچه هاي خلوتِ قديمي.

وقتي نفس نفس زنان به اتومبيلم رسيدم يكي ازآن يخچال هاي حمل ِلاشه راهم را بسته بود. دو نفر با پيشبندهاي سفيدِ پُراز لكه هاي خون ِ دلمه شده ، لاشه ها ي شقه شده را به قصابي مي بردند.
از توي داشبورد دستمالي برداشتم و بعد از پاك كردن دستها و عرق پيشاني ، روي لباس هايم دنبال لكه هاي خوني كه اين جور مواقع هي به اين طرف و آن طرف ماليده مي شوند گشتم. ولي الحق كار تر و تميزي بود. ماشين هايي كه لاشه كش راهشان را بند آورده بود يك بند بوق مي زدند، غير ازماشين ِ لاشه كش كه داشت كارش را انجام مي داد و من كه هنوز يك خورده كار داشتم، پيرمردي با ريش جوگندمي كه كلاهش را تا گوش هايش پايين كشيده بود در طرفِ ديگر خيابان توي اتومبيلش نشسته بود و ظاهراً كاري جز شمردن لاشه ها نداشت.

يكراست رفتم بانك. بسته هاي هزاري آدم را كمي سنگين مي كنند ولي در عوض به آدم شجاعت و دلگرمي مي دهند. مي گويند: نترس، ما هنوز با تو هستيم! يك بسته ي هزاري، درست مثل بچه اي توي قنداق يا يك كارد نقره اي توي غلافِ چرمي، به صاحبش خيانت نمي كند.
تخته گاز از شهر بيرون زدم و تا ظهر كه هنوز هيچ نقشه اي توي سرم نبود چندبار كمربندي شمالي و جنوبي را دور زدم. مطمئن شدم كه حسابي پاكِ پاكم. امروزها آدم هاي زرنگ و نترس كمي زياد شده اند.
در يك خانه ي امن ِ دورافتاده با موبايلِ خاموش، پوستِ سيب زميني كندن و شقه كردن كلم، مضيت خاصي ندارد جز اين كه آدم دوباره دلش براي يك ذره هيجان و خطر تنگ مي شود. دنيا مي گويد: ببين كه من چقدر آرام و سوت و كور شده ام! شمشيرت را بيرون بكش! بگذار زنگ هاي خطر به صدا درآيند! دوباره نقشه ي خيابان ها و ساختمان هاي پيچ در پيچ با سايه ي آدم هاي اضافي، دسته هاي هزاري، برگ هاي تقويم و صفحه ي ساعت از جلوي چشم ِآدم رژه مي روند و نمي گذارند كپه مرگش را بگذارد.

مدتي همينطور روزها توي تختم ولو بودم و نصفِ شب ها مي رفتم يك گشتي مي زدم تا اين كه يك روز دم غروب از خواب پريدم، گفتم بهتر است بروم يك سروگوشي آب بدهم. با عجله به سرو صورتم آبي زدم و لباس هايم را پوشيدم. نوبت كه به كارد رسيد با زبان ِ برنده و نقره ايش گفت: عجله نكن ، ما وقت زياد داريم!
مسواكش را زدم و سُراندم توي غلافش. از پله ها كه پايين رفتم واز بالاي در نگاهي به خيابان خلوت انداختم؛ يكهو يك طعم گس و بدمزه آمد توي دهنم.
پيرمردي با ريش ِ جوگندمي و كلاهِ تيره اي كه تا روي گوش هايش پايين كشيده بود درست آن طرف خيابان توي اتومبيلش لم داده بود. شايد خانه ي امن ِ مرا با قصابي اشتباه گرفته بود. در را باز كردم و پا گذاشتم توي خيابان. كار از خرابي گذشته بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32399< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي